۰۸ دی، ۱۳۹۷

آوای سایرن-پارت سوم


"-چرا انقدر کم حرفی؟ میخوای تشنه ی صدات بشم؟
-من به جای حرف زدن گوش میکنم. به ذره ذره ی محیط و آدمها گوش میدم. 
به حرفهای نگفته و بغض های سرباز نکرده هم همینطور.... 
من حرف زدن بلد نیستم، برای همین به جای تمام واژه ها سکوت میکنم.

-سکوت نکن.سکوتت برای من مثل مجازات به جرمی نامعلوم میمونه. سکوتت سنگینه. درد داره

-خودم هم گاهی از این همیشه سکوت کردن خسته میشم. گاهی فکر میکنم به پایانش... به پایانی که هنوز هم نفهمیدم آرزوش رو دارم و یا ازش فراری ام....

-پایانش؟ پایانش دیگه چیه؟؟

-سقوط!!! گاهی حس میکنم پایان این سکوت، سقوط من خواهد بود.

-نزن.... از چنین پایانی دم نزن. من نمیذارم... اشکال نداره، اگر واژه نداری، سکوت کن! اشکالی نداره. قول میدم من واژت باشم و صدات.... من سکوتت رو به صدا بدل میکنم. قول میدم!"

بازهم واژه ها تو سرم میچرخن. 
نمی فهمم چرا همیشه تو ذهنم با خودم حرف میزنم؟
 حالا حرف زدن اشکالی نداره، تمام آدما مطمئنا بخشی از زمانشون رو به صحبت با خودشون میگذرونن، اونم تو عمیق ترین بخش ذهنشون. 
اما فکر نمیکنم آدمهای زیادی باشند که معنی جملاتِ منعکس شده تو ذهنشون رو ندونن. 
یعنی من قبل از تصادف هم این شکلی بودم؟ 
 از وقتی به هوش اومدم و کمی از هذیون آرامبخش ها و مسکن ها خارج شدم، بارها و بارها این جمله تو ذهنم تکرار شده. 
جمله ای که باهربار مرورش، حس ناتوانی و وحشت ناشناخته ای بهم غلبه میکنه. راز این جمله چیه؟
"پایان این سکوت، سقوط من خواهد بود!"
با صدای داداش که میگه اینجا صبر کن تا ماشین رو بیارم به خودم میام. نفس عمیقی میکشم. این هوا دیگه بوی الکل نمیده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر