۰۸ دی، ۱۳۹۷

آوای سایرن-پارت دوم

گاهی از خودم میپرسم که من همیشه اینطوری بودم؟ من همیشه تا این حد ناتوان بودم در فهمیدن آدمهایی که خانوادۀ من هستند؟
 یا اینکه حقیقتا همونطور که خودم حس میکنم، بخشی از این من رو گم کردم تو گیرودار روزهایی که تو بیهوشی و خواب سپری شد؟ 
شاید وقتی که تو بستر مرگ بودم، بخشی از این من مرده و خودم نفهمیدم. چرا انقدر حس سرما دارم؟ چرا درونم تا این حد خالی و مسکوتِ؟

برای لحظه ای برمیگردم و به آبجی نگاه میکنم. هنوز هم داره حرف میزنه. 
انگار اصلا برای اونهم مهم نیست که من به جملاتش گوش میدم و منظور حرفش رو میفهمم یا نه! 
انگار اون هم برای سرهم کردن این کلمات، هدف و انگیزه ای جدا از مطلع و متوجه شدن من داره. 
سرم رو از روی بی حوصلگی تکون کوچیکی میدم که همزمان میشه با گزش درد تو نقطه ای نامعلوم از گردن و سرم.... 
چشمهام رو فشار کوچیکی میدم و سعی میکنم صدای آخم بلند نشه. 
حوصله سوال جوابهای دوبارۀ آبجی رو ندارم. صدای خش خش پلاستیکهای تو دستش به اندازۀ کافی داره اعصابم رو خورد میکنه. 
با هر قدمش پلاستیک سفید رنگ که حاوی وسایل خود منه، تو هوا چرخی میخوره و صدای اعصاب خوردکنی راه میندازه. چقدر این صدا عصبیم میکنه!
 دلم میخواد داد بزنم و بگم یه کاریش بکن اون لامصب رو.... اما بازهم سکوت میکنم.
نگاهم با چرخش های پلاستیک میچرخه.... 
صدای خرخرش برای منِ بی حوصله مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته میمونه. اعصابم رو متشنج میکنه. 
یه چرخ و نگاه من میشینه رو کفش های پاشنه بلند آبجی. 
واقعا تو این روزا حوصله پاشنه بلند پوشیدن هم براش مونده؟
آهان! پس فلاش دوربین ها بازهم براش حواس کافی گذاشته که یادش باشه تو این موقعیت هم به سر و وضعش برسه!
 تمام وقت کنارم آبغوره میگیره که تو این مدت از نگرانی ده سال پیر شده و بازهم حواسش به تیپ مورد پسند پاپاراتزی جماعت هست.  واقعا چه موجودات عجیبی هستند این زنها!  
ناخودآگاه نگاهم میره رو کفش های داداش.... 
معمولی ان! انقدر معمولی که بشه گفت کفش های مردی ان که برادرش تا همین چندوقت پیش تکلیف مرده و زنده بودنش معلوم نبوده. 
اما کفش و لباس و آرایش آبجی چیز دیگه ای میگه. 

پلاستیک یه چرخ دیگه میزنه و نگاهم میره رو سرامیکهای کف راهرو.
پسربچه ای از روبه رومون با قدمهای نه چندان سریع به سمت دیگۀ راهرو میدوئه. 
نگاهم ناخودآگاه کفش های کتونیِ پسرک رو دنبال میکنه و میرسه به دست مردونه ای که داره پسرک رو به سمت خودش میکشه.
پدرش باید باشه. پدری که عجیب به نظرم شکسته و مستأصل میاد. 
مردمکهام دوباره به قصد دنبال کردنِ پلاستیک سفید رنگ به سمت دستهای آبجی برمیگرده و بین راه، برای لحظه ای چشمم میخوره به زنی که روی زمین افتاده و با دستاش داره خودشو به سمت دیوار میکشه.
 حتما پاهاش مشکل داره بنده خدا. 
نیم نگاهی به پاهای خودم میندازم. دکتر گفت خیلی شانس آوردم که فلج نشدم. 
دکتر میگه شانس، مامان میگه نذر و نیازهای خودش و آبجی و معجزه.... 
دوباره بی اختیار به زن جوون نگاه میکنم. سرتاپا مشکی پوشیده و عینک دودی هم به چشم داره.
 برای لحظه ای شک میکنم که نکنه عزاداره؟ 
نمیدونم چرا با نگاه به اون عینک مشکی برای یه لحظه تمام تنم دچار برق گرفتگی میشه. 
انگار حس میکنم از پشت نقاب اون عینک، یه جفت چشم سیاهِ وحشی به من زل زده. صدایی تو سرم می پیچه و همزمان سنگینی وزنم رو دستهای داداش بیشتر میشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر