۰۹ دی، ۱۳۹۷

دشنـــه



قصه ها برای گفتن داشت، 
آن که راهش به کوی من گم شد
راهـــیِ افق های قطبی بود،
بی خبر مقیم این دل شد

خط جنگ نشسته در لبخندش، 
غریب بود و عجیب آشنا میزد
نه قصد صلح داشت و نه بخشش، 
خود ابلیس بود و حرف از خدا میزد

مسافرِ راه بود و میدانستم، 
که ماندنش به کوتاهیِ سحر است
هنوز توشه اش مهیا بود، 
این خود از علائم سفر است

ولی نشد و ندانستم که چه وقت، 
میان پیچ و تاب ذهن من تابید
به خود نیامده بودم و به یکباره،
تمام تنم به ساز او رقصید

شبیه آتش معبد اهورایی، 
به دور پیکره ام وزید و شعله کشید
و من چو عقربی اسیر این شعله، 
به مرگ خود نشستم و او فقط خندید

بدون جنگ برد و بدون زخم جان بخشید
دلم چو توله گرگ رمیده در شب زمستانی
عروس آب بودم و به گل نشاندش او
چه احمقانه شکست این بلور آبانی

شریک دزد بود و با لبخندی،
به جان و مال قافله زد گردانش
به قصد پیکره آمد و بخشیدم
قلب خون گرفته را مفت چنگالش

قصه ها برای گفتن داشت،
قصه های هزار و یک شب من
هزار شب برایش عاشقی کردم
نشد که بسوزد یک شبش را در تب من

به قصد غارت آمده بود و نبود مقصودش
دلی که شکست و عشق، و یا حتی بدنم
به قصد جان آمده بود و چون میشی
خودم خریده ام زخم دشنه را به تنم!
صبا زرساز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر