۰۶ دی، ۱۳۹۷

آوای سایرن-پارت اول


سیاوش: 

سقوط پایان این سکوت خواهد بود!

یک جمله! چند کلمه که به انتهایی ترین بخش ذهنم چسبیده.
یک صدا! که نه جنس داره و نه آوا! یک صدا از جنسِ درونی ترین ندایِ وجودِ خود من!

من میدونم، پایان این سکوت، سقوط من خواهد بود. سقوط من!

انگشتام لابه لای موهام میچرخن و درست روی محلِ بخیه ها توقف میکنند.
هنوز هم یادمه.عمق بی پایان درد رو که مرکزش از همین نقطه بود. 
روزهایی رو که عموما در خواب و بیهوشی سپری میشد و روزهایی که کم کم برمیگشتم به دنیایی که برام غریبه شده بود. 
به خودی که نمی شناختمش و به خانواده ای که هرچند آشنا، اما به شکل عجیبی، غریب و دور بودن ازم. 
یا شاید دور بودم ازشون و غریبی میکردم. 
بعد از ماههای متوالی که برای من چون هذیونی بی مرز بود بالأخره از بیمارستان خارج میشدم با گزندگی بوی الکل که به ته گلوم چسبیده بود و دست بزرگ و گوشت الود داداش که زیربغل استخونی شده ی من رو گرفته بود و تو راه رفتن کمکم میکرد. 
ویلچر خالی از دم اتاقم و کنار تختم به بخش پرستاری برگشت. نمیخواستم رو ویلچر بشینم. مغرور بوده گویی این خودی که من دیگه نمیشناختمش!

نگاهم به هیچ جا جز در خروج نبود. مثل پرنده ایی که بعد از مدتها داره از قفس آزاد میشه، منتظر تنفس یه هوایِ عاری از بوی الکل و مریضی و ناچاری بودم! 
چطور تابحال نفهمیده بودم که عجب بوی نفرت انگیزی داره این ناچاری!
قدمهام به سختی راهروی بیمارستان رو طی میکردند.
داداش حرف نمیزد. فقط قدمهای سنگین و پرمشغله ش رو با قدمهای بیمار و نامتعادل من هم سرعت میکرد و با نگاهی دوخته به راهروی بیمارستان و یا شاید هم به قدمهای من، منتظر خروج از این دالان ناچاری بود. بی قراریش رو حس میکردم. 
تلخی بدی تو وجودم نیش میزد. 
دوست نداشتم از خودم بپرسم که این بی قراری برای چیه؟ 
چون طبیعتاً ذات من هم مثل تمام انسانها بسیار حق به جانب و متوقع بود.
 و چون با پاسخ دادن به این سوال، آسیب میخورد همین ذات حق به جانب که اتفاقا تازه سرهمبندی شده و هنوز هم پاش رو از ذلالت ناچاری بیرون نگذاشته بود و گویا تصادف کردن و تا پای مرگ رفتن و اعصاب کل خانواده رو خورد و هوای دلشون رو مشغول کردن، تا اطلاع ثانوی هرحقی رو ازش گرفته و اون رو محکوم به سکوت کرده بود. 
نمیدونم، شاید اگر کمی بیشتر انسان بودم و به جای نگاه کردن به این خودِ متوقعم، کمی هم به دیگران نگاه میکردم، اونوقت اینبار خودم حقی رو برای دلخور شدن این "خود بی حوصله" قانع نمیشدم.
 حالا چه اهمیت داره که داداش داره تو ذهنش دودوتا چارتای ضررهای مالی ای که تو این چندوقت بخاطر من داده رو میکنه و از یه طرف هم به فکر یه کادوی دلخوش کنک برای خانومِ ناراضی و دلخورشه تا شاید بشه بعد از اینهمه وقت آشفتگی و دنبال کارای برادر دردسرساز دوئیدن، دوباره از این آخر هفته یه شب جمعه باب میل دست و پا کنه.
 شاید هم وسط این افکار ذهنش میره سراغ دوقلوهای شیطونش و اینکه داییشون احتمالا برای یه آخر هفته میتونه پذیراشون باشه یا نه؟
آبجی-میگم اینجوری میبریمت بد نیست؟ متوجهت نشن؟
اعصابم بسیار ضعیف شده و بی دلیل کلافه ام. 
جملات طولانی ای در ذهنم پشت سرهم ردیف میشن برای پاسخ دادن ، ولی... 
بازهم مثل همیشه هیچ جمله ای از بین لبهام خارج نمیشه. تنها آهی عمیق و کلافه!

آبجی-اخم نکن عزیز دلم.من که چیزی نمیگم که... فقط... آخه تو این مدت مارو هلاک کردن تو این فضای مجازی... میگم یه وقت نیان اینجا هم شلوغ کنن، عکسی چیزی بگیرن؟ تو که حالت روبه راه نیست، منم که سر و وضعم...

حرفشو قطع میکنه و نگاهی به مانتوی کتی و شلوار خوش دوخت مشکی رنگش میندازه. تا این حد در خوش پوشی دست و دلبازی به خرج کرده و بازهم ناراضیه. 
و من موندم در عمق این خالی ای که دچارش شدم. 
این خلأ عمیقی که تنم رو کرخت کرده و حتی از یادم برده اون سیاوشی که اگر هنوز هم در وجودم زنده بود، حتما الآن بیشتر از آبجی نگران ظاهرش بود و حتما تمام سعیش رو میکرد که در این وضعیت شکار فلاش دوربین ها نشه. 
اما من! کجا گم کردم خودم رو که تا این حد در میان افکارم معلقم؟
قدمهام به سختی راهروی بیمارستان رو طی میکنند.
داداش هنوز تو فکره و آبجی یه ریز کنار گوشم حرف میزنه. ا
ونقدر حوصله ندارم که رو جملاتش تمرکز کنم و ببینم چه حرفی برای گفتن داره که بعد از اینهمه بی وقفه حرف زدن،هنوز هم ادامه داره. 
از وقتی که بهوش اومدم و حواسم به حدی برگشته که زمان و مکان و این خود ناآشنا رو تشخیص بدم، لحظه ای نبوده که آبجی کنارم باشه و از سیل اخبار فامیل و محله و حرفهای صدمن یه غازه یه عده بیکار غافل بمونه و یا اینکه دائم به یادم نیاره که خدا چقدر رحم کرده و من به لطف معجزه زنده ام.

روزهای اول نمیتونستم چیز زیادی رو بخاطر بیارم. 
چندساعت اول فقط تونستم نگاه غمگین حاجی رو بشناسم.
 هنوز هم صدای زجه های مامان یادمه وقتی که فهمید بخاطر نمیارمش. 
بعد کم کم هجوم خاطراتِ پس و پیش، ذهنم رو به سمت انفجار برد و سردردهای مداوم رو نصیبم کرد. 
تا اینکه این جریان متوقف شد و من تونستم آرامش نسبی ای پیدا کنم و کمتر دست به دامن دکتر و پرستار شم برای تزریق یه مسکن قوی تر.

بازگشت خاطراتم فقط یک هفته طول کشید اما حس میکنم هنوز هم یه چیزهایی بین این پس و پیش شدنها جامونده.
 این رو حس خلأ عظیمی که وجودم رو پر کرده بهم میگه. 
هرچند که همه خلاف این حرف رو بهم میزنن. 
دکتر میگفت این حس غریبی و ناامنی فقط بخاطر آشفته بودن ذهن و افکارمه...
چون هنوز هم نمیتونم اتفاقات رو با ترتیب زمانی حقیقیشون به یاد بیارم و گاها در دنبال کردن زنجیرۀ رویدادها دچار سردرگمی میشم. 
 آبجی همچنان زیر گوشم پچ پچ میکنه و من فقط سکوت میکنم.
 مثل روال تمام این روزها! مادر چقدر دلخور بود از این سکوتهای ادامه دار من. آبجی هم البته!

اما هیچکدوم مستقیما چیزی بهم نمیگفتن و هنوز هم نمیگن. یه چیزی تو نگاه همشون مشترکِ.
یه حرفی که من نمیفهمم چیه! 
این حرف رو همون لحظه اول تو نگاه غمگین حاجی دیدم و بعد از اون تو نگاه مسکوت مادر و مردمک های فراری آبجی! 
نمیدونم چرا هرچی سعی میکنم، بازهم حرف این نگاهها رو نمیتونم بخونم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر