۰۹ دی، ۱۳۹۷

دشنـــه



قصه ها برای گفتن داشت، 
آن که راهش به کوی من گم شد
راهـــیِ افق های قطبی بود،
بی خبر مقیم این دل شد

خط جنگ نشسته در لبخندش، 
غریب بود و عجیب آشنا میزد
نه قصد صلح داشت و نه بخشش، 
خود ابلیس بود و حرف از خدا میزد

مسافرِ راه بود و میدانستم، 
که ماندنش به کوتاهیِ سحر است
هنوز توشه اش مهیا بود، 
این خود از علائم سفر است

ولی نشد و ندانستم که چه وقت، 
میان پیچ و تاب ذهن من تابید
به خود نیامده بودم و به یکباره،
تمام تنم به ساز او رقصید

شبیه آتش معبد اهورایی، 
به دور پیکره ام وزید و شعله کشید
و من چو عقربی اسیر این شعله، 
به مرگ خود نشستم و او فقط خندید

بدون جنگ برد و بدون زخم جان بخشید
دلم چو توله گرگ رمیده در شب زمستانی
عروس آب بودم و به گل نشاندش او
چه احمقانه شکست این بلور آبانی

شریک دزد بود و با لبخندی،
به جان و مال قافله زد گردانش
به قصد پیکره آمد و بخشیدم
قلب خون گرفته را مفت چنگالش

قصه ها برای گفتن داشت،
قصه های هزار و یک شب من
هزار شب برایش عاشقی کردم
نشد که بسوزد یک شبش را در تب من

به قصد غارت آمده بود و نبود مقصودش
دلی که شکست و عشق، و یا حتی بدنم
به قصد جان آمده بود و چون میشی
خودم خریده ام زخم دشنه را به تنم!
صبا زرساز

۰۸ دی، ۱۳۹۷

آوای سایرن-پارت سوم


"-چرا انقدر کم حرفی؟ میخوای تشنه ی صدات بشم؟
-من به جای حرف زدن گوش میکنم. به ذره ذره ی محیط و آدمها گوش میدم. 
به حرفهای نگفته و بغض های سرباز نکرده هم همینطور.... 
من حرف زدن بلد نیستم، برای همین به جای تمام واژه ها سکوت میکنم.

-سکوت نکن.سکوتت برای من مثل مجازات به جرمی نامعلوم میمونه. سکوتت سنگینه. درد داره

-خودم هم گاهی از این همیشه سکوت کردن خسته میشم. گاهی فکر میکنم به پایانش... به پایانی که هنوز هم نفهمیدم آرزوش رو دارم و یا ازش فراری ام....

-پایانش؟ پایانش دیگه چیه؟؟

-سقوط!!! گاهی حس میکنم پایان این سکوت، سقوط من خواهد بود.

-نزن.... از چنین پایانی دم نزن. من نمیذارم... اشکال نداره، اگر واژه نداری، سکوت کن! اشکالی نداره. قول میدم من واژت باشم و صدات.... من سکوتت رو به صدا بدل میکنم. قول میدم!"

بازهم واژه ها تو سرم میچرخن. 
نمی فهمم چرا همیشه تو ذهنم با خودم حرف میزنم؟
 حالا حرف زدن اشکالی نداره، تمام آدما مطمئنا بخشی از زمانشون رو به صحبت با خودشون میگذرونن، اونم تو عمیق ترین بخش ذهنشون. 
اما فکر نمیکنم آدمهای زیادی باشند که معنی جملاتِ منعکس شده تو ذهنشون رو ندونن. 
یعنی من قبل از تصادف هم این شکلی بودم؟ 
 از وقتی به هوش اومدم و کمی از هذیون آرامبخش ها و مسکن ها خارج شدم، بارها و بارها این جمله تو ذهنم تکرار شده. 
جمله ای که باهربار مرورش، حس ناتوانی و وحشت ناشناخته ای بهم غلبه میکنه. راز این جمله چیه؟
"پایان این سکوت، سقوط من خواهد بود!"
با صدای داداش که میگه اینجا صبر کن تا ماشین رو بیارم به خودم میام. نفس عمیقی میکشم. این هوا دیگه بوی الکل نمیده.

آوای سایرن-پارت دوم

گاهی از خودم میپرسم که من همیشه اینطوری بودم؟ من همیشه تا این حد ناتوان بودم در فهمیدن آدمهایی که خانوادۀ من هستند؟
 یا اینکه حقیقتا همونطور که خودم حس میکنم، بخشی از این من رو گم کردم تو گیرودار روزهایی که تو بیهوشی و خواب سپری شد؟ 
شاید وقتی که تو بستر مرگ بودم، بخشی از این من مرده و خودم نفهمیدم. چرا انقدر حس سرما دارم؟ چرا درونم تا این حد خالی و مسکوتِ؟

برای لحظه ای برمیگردم و به آبجی نگاه میکنم. هنوز هم داره حرف میزنه. 
انگار اصلا برای اونهم مهم نیست که من به جملاتش گوش میدم و منظور حرفش رو میفهمم یا نه! 
انگار اون هم برای سرهم کردن این کلمات، هدف و انگیزه ای جدا از مطلع و متوجه شدن من داره. 
سرم رو از روی بی حوصلگی تکون کوچیکی میدم که همزمان میشه با گزش درد تو نقطه ای نامعلوم از گردن و سرم.... 
چشمهام رو فشار کوچیکی میدم و سعی میکنم صدای آخم بلند نشه. 
حوصله سوال جوابهای دوبارۀ آبجی رو ندارم. صدای خش خش پلاستیکهای تو دستش به اندازۀ کافی داره اعصابم رو خورد میکنه. 
با هر قدمش پلاستیک سفید رنگ که حاوی وسایل خود منه، تو هوا چرخی میخوره و صدای اعصاب خوردکنی راه میندازه. چقدر این صدا عصبیم میکنه!
 دلم میخواد داد بزنم و بگم یه کاریش بکن اون لامصب رو.... اما بازهم سکوت میکنم.
نگاهم با چرخش های پلاستیک میچرخه.... 
صدای خرخرش برای منِ بی حوصله مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته میمونه. اعصابم رو متشنج میکنه. 
یه چرخ و نگاه من میشینه رو کفش های پاشنه بلند آبجی. 
واقعا تو این روزا حوصله پاشنه بلند پوشیدن هم براش مونده؟
آهان! پس فلاش دوربین ها بازهم براش حواس کافی گذاشته که یادش باشه تو این موقعیت هم به سر و وضعش برسه!
 تمام وقت کنارم آبغوره میگیره که تو این مدت از نگرانی ده سال پیر شده و بازهم حواسش به تیپ مورد پسند پاپاراتزی جماعت هست.  واقعا چه موجودات عجیبی هستند این زنها!  
ناخودآگاه نگاهم میره رو کفش های داداش.... 
معمولی ان! انقدر معمولی که بشه گفت کفش های مردی ان که برادرش تا همین چندوقت پیش تکلیف مرده و زنده بودنش معلوم نبوده. 
اما کفش و لباس و آرایش آبجی چیز دیگه ای میگه. 

پلاستیک یه چرخ دیگه میزنه و نگاهم میره رو سرامیکهای کف راهرو.
پسربچه ای از روبه رومون با قدمهای نه چندان سریع به سمت دیگۀ راهرو میدوئه. 
نگاهم ناخودآگاه کفش های کتونیِ پسرک رو دنبال میکنه و میرسه به دست مردونه ای که داره پسرک رو به سمت خودش میکشه.
پدرش باید باشه. پدری که عجیب به نظرم شکسته و مستأصل میاد. 
مردمکهام دوباره به قصد دنبال کردنِ پلاستیک سفید رنگ به سمت دستهای آبجی برمیگرده و بین راه، برای لحظه ای چشمم میخوره به زنی که روی زمین افتاده و با دستاش داره خودشو به سمت دیوار میکشه.
 حتما پاهاش مشکل داره بنده خدا. 
نیم نگاهی به پاهای خودم میندازم. دکتر گفت خیلی شانس آوردم که فلج نشدم. 
دکتر میگه شانس، مامان میگه نذر و نیازهای خودش و آبجی و معجزه.... 
دوباره بی اختیار به زن جوون نگاه میکنم. سرتاپا مشکی پوشیده و عینک دودی هم به چشم داره.
 برای لحظه ای شک میکنم که نکنه عزاداره؟ 
نمیدونم چرا با نگاه به اون عینک مشکی برای یه لحظه تمام تنم دچار برق گرفتگی میشه. 
انگار حس میکنم از پشت نقاب اون عینک، یه جفت چشم سیاهِ وحشی به من زل زده. صدایی تو سرم می پیچه و همزمان سنگینی وزنم رو دستهای داداش بیشتر میشه.

۰۶ دی، ۱۳۹۷

آوای سایرن-معرفی رمان

خلاصه رمان:
سارا آماتو ، دختری  ایرانی-ایتالیایی که تفاوت های زیادی با سایرین داره. این تفاوت ها چیزی فراتر از مردم گریزی و تنهایی هاشه!
یا حتی چیزی متفاوت تر از لکنت و ترسها و بیماری هاشه! 
سارا از دنیایی میاد که خودش هم ازش بی خبره. ریشه ای که از اون بی اطلاعه، تأثیر مستقیمی روی  آینده و انتخاب هاش خواهد داشت.
سیاوش صدر، پسری خونگرم و محبوب که به واسطه ی خواننده بودنش، توجه های زیادی رو به خودش جلب میکنه. سیاوش مشهوره اما مغرور نیست. تو دنیای کوچیک خودش، دنبال تنها چیزی که نمیگرده دروغ و کلک و نیرنگ هست.
 تنها کسی که در کنارش نیاز داره، تنها رفیق و همراهش، خشایاره.
و شاید این دو دوست، این دو برادر هرگز نمیتونستند تصور کنند چه اتفاقی خواهد افتاد اگر سارا پا به دنیای اعتماد و باورهاشون بذاره. شاید همین بود علت وارونه شدن دنیاشون در لحظه ای که سایرن متولد شد.


مقدمه:

سیرن یا سایرن، یا نیمف دریایی اساطیر یونان، گاهی به صورت موجودی با بدن یک پرنده و یا ماهی و سر یک زن، و در سایر موارد به شکل تنها یک زن تصویر شده‌است  که ملوانان را با آوازهای احساس برانگیز خود طلسم کرده و به کام مرگ می‌کشاند. آن‌ها در ابتدا به عنوان کنیزان ملکۀ جهان زیرزمینی،پرسفونه به شمار می‌رفتند.
سیرن‌ها دختران ایزد دریا فورسیس بوده‌اند که آوازی بسیار زیبا و فریبنده داشتند و دریانوردان را با آوای خود گمراه کرده و به سوی صخره‌های مرگ‌آوری که بر روی آن آواز میخواندند، میکشیدند. در ادبیات امروزۀ جهان، از آوای سایرنها، بعنوان آوایی دلنشین که مردان را مسحور و منسوخ میکند یاد میشود. 
منبع:ویکی پدیا، افسانۀ سایرن.
***
این رمان را در کانال تلگرام دنبال کنید😉


آوای سایرن-پارت اول


سیاوش: 

سقوط پایان این سکوت خواهد بود!

یک جمله! چند کلمه که به انتهایی ترین بخش ذهنم چسبیده.
یک صدا! که نه جنس داره و نه آوا! یک صدا از جنسِ درونی ترین ندایِ وجودِ خود من!

من میدونم، پایان این سکوت، سقوط من خواهد بود. سقوط من!

انگشتام لابه لای موهام میچرخن و درست روی محلِ بخیه ها توقف میکنند.
هنوز هم یادمه.عمق بی پایان درد رو که مرکزش از همین نقطه بود. 
روزهایی رو که عموما در خواب و بیهوشی سپری میشد و روزهایی که کم کم برمیگشتم به دنیایی که برام غریبه شده بود. 
به خودی که نمی شناختمش و به خانواده ای که هرچند آشنا، اما به شکل عجیبی، غریب و دور بودن ازم. 
یا شاید دور بودم ازشون و غریبی میکردم. 
بعد از ماههای متوالی که برای من چون هذیونی بی مرز بود بالأخره از بیمارستان خارج میشدم با گزندگی بوی الکل که به ته گلوم چسبیده بود و دست بزرگ و گوشت الود داداش که زیربغل استخونی شده ی من رو گرفته بود و تو راه رفتن کمکم میکرد. 
ویلچر خالی از دم اتاقم و کنار تختم به بخش پرستاری برگشت. نمیخواستم رو ویلچر بشینم. مغرور بوده گویی این خودی که من دیگه نمیشناختمش!

نگاهم به هیچ جا جز در خروج نبود. مثل پرنده ایی که بعد از مدتها داره از قفس آزاد میشه، منتظر تنفس یه هوایِ عاری از بوی الکل و مریضی و ناچاری بودم! 
چطور تابحال نفهمیده بودم که عجب بوی نفرت انگیزی داره این ناچاری!
قدمهام به سختی راهروی بیمارستان رو طی میکردند.
داداش حرف نمیزد. فقط قدمهای سنگین و پرمشغله ش رو با قدمهای بیمار و نامتعادل من هم سرعت میکرد و با نگاهی دوخته به راهروی بیمارستان و یا شاید هم به قدمهای من، منتظر خروج از این دالان ناچاری بود. بی قراریش رو حس میکردم. 
تلخی بدی تو وجودم نیش میزد. 
دوست نداشتم از خودم بپرسم که این بی قراری برای چیه؟ 
چون طبیعتاً ذات من هم مثل تمام انسانها بسیار حق به جانب و متوقع بود.
 و چون با پاسخ دادن به این سوال، آسیب میخورد همین ذات حق به جانب که اتفاقا تازه سرهمبندی شده و هنوز هم پاش رو از ذلالت ناچاری بیرون نگذاشته بود و گویا تصادف کردن و تا پای مرگ رفتن و اعصاب کل خانواده رو خورد و هوای دلشون رو مشغول کردن، تا اطلاع ثانوی هرحقی رو ازش گرفته و اون رو محکوم به سکوت کرده بود. 
نمیدونم، شاید اگر کمی بیشتر انسان بودم و به جای نگاه کردن به این خودِ متوقعم، کمی هم به دیگران نگاه میکردم، اونوقت اینبار خودم حقی رو برای دلخور شدن این "خود بی حوصله" قانع نمیشدم.
 حالا چه اهمیت داره که داداش داره تو ذهنش دودوتا چارتای ضررهای مالی ای که تو این چندوقت بخاطر من داده رو میکنه و از یه طرف هم به فکر یه کادوی دلخوش کنک برای خانومِ ناراضی و دلخورشه تا شاید بشه بعد از اینهمه وقت آشفتگی و دنبال کارای برادر دردسرساز دوئیدن، دوباره از این آخر هفته یه شب جمعه باب میل دست و پا کنه.
 شاید هم وسط این افکار ذهنش میره سراغ دوقلوهای شیطونش و اینکه داییشون احتمالا برای یه آخر هفته میتونه پذیراشون باشه یا نه؟
آبجی-میگم اینجوری میبریمت بد نیست؟ متوجهت نشن؟
اعصابم بسیار ضعیف شده و بی دلیل کلافه ام. 
جملات طولانی ای در ذهنم پشت سرهم ردیف میشن برای پاسخ دادن ، ولی... 
بازهم مثل همیشه هیچ جمله ای از بین لبهام خارج نمیشه. تنها آهی عمیق و کلافه!

آبجی-اخم نکن عزیز دلم.من که چیزی نمیگم که... فقط... آخه تو این مدت مارو هلاک کردن تو این فضای مجازی... میگم یه وقت نیان اینجا هم شلوغ کنن، عکسی چیزی بگیرن؟ تو که حالت روبه راه نیست، منم که سر و وضعم...

حرفشو قطع میکنه و نگاهی به مانتوی کتی و شلوار خوش دوخت مشکی رنگش میندازه. تا این حد در خوش پوشی دست و دلبازی به خرج کرده و بازهم ناراضیه. 
و من موندم در عمق این خالی ای که دچارش شدم. 
این خلأ عمیقی که تنم رو کرخت کرده و حتی از یادم برده اون سیاوشی که اگر هنوز هم در وجودم زنده بود، حتما الآن بیشتر از آبجی نگران ظاهرش بود و حتما تمام سعیش رو میکرد که در این وضعیت شکار فلاش دوربین ها نشه. 
اما من! کجا گم کردم خودم رو که تا این حد در میان افکارم معلقم؟
قدمهام به سختی راهروی بیمارستان رو طی میکنند.
داداش هنوز تو فکره و آبجی یه ریز کنار گوشم حرف میزنه. ا
ونقدر حوصله ندارم که رو جملاتش تمرکز کنم و ببینم چه حرفی برای گفتن داره که بعد از اینهمه بی وقفه حرف زدن،هنوز هم ادامه داره. 
از وقتی که بهوش اومدم و حواسم به حدی برگشته که زمان و مکان و این خود ناآشنا رو تشخیص بدم، لحظه ای نبوده که آبجی کنارم باشه و از سیل اخبار فامیل و محله و حرفهای صدمن یه غازه یه عده بیکار غافل بمونه و یا اینکه دائم به یادم نیاره که خدا چقدر رحم کرده و من به لطف معجزه زنده ام.

روزهای اول نمیتونستم چیز زیادی رو بخاطر بیارم. 
چندساعت اول فقط تونستم نگاه غمگین حاجی رو بشناسم.
 هنوز هم صدای زجه های مامان یادمه وقتی که فهمید بخاطر نمیارمش. 
بعد کم کم هجوم خاطراتِ پس و پیش، ذهنم رو به سمت انفجار برد و سردردهای مداوم رو نصیبم کرد. 
تا اینکه این جریان متوقف شد و من تونستم آرامش نسبی ای پیدا کنم و کمتر دست به دامن دکتر و پرستار شم برای تزریق یه مسکن قوی تر.

بازگشت خاطراتم فقط یک هفته طول کشید اما حس میکنم هنوز هم یه چیزهایی بین این پس و پیش شدنها جامونده.
 این رو حس خلأ عظیمی که وجودم رو پر کرده بهم میگه. 
هرچند که همه خلاف این حرف رو بهم میزنن. 
دکتر میگفت این حس غریبی و ناامنی فقط بخاطر آشفته بودن ذهن و افکارمه...
چون هنوز هم نمیتونم اتفاقات رو با ترتیب زمانی حقیقیشون به یاد بیارم و گاها در دنبال کردن زنجیرۀ رویدادها دچار سردرگمی میشم. 
 آبجی همچنان زیر گوشم پچ پچ میکنه و من فقط سکوت میکنم.
 مثل روال تمام این روزها! مادر چقدر دلخور بود از این سکوتهای ادامه دار من. آبجی هم البته!

اما هیچکدوم مستقیما چیزی بهم نمیگفتن و هنوز هم نمیگن. یه چیزی تو نگاه همشون مشترکِ.
یه حرفی که من نمیفهمم چیه! 
این حرف رو همون لحظه اول تو نگاه غمگین حاجی دیدم و بعد از اون تو نگاه مسکوت مادر و مردمک های فراری آبجی! 
نمیدونم چرا هرچی سعی میکنم، بازهم حرف این نگاهها رو نمیتونم بخونم.